ای آن که گاه گاه ز من یاد می کنی


پیوسته شاد زی که دلی شاد می کنی

گفتی: «برو!» ولیک نگفتی کجا رود


این مرغ پر شکسته که آزاد می کنی

پنهان مساز راز غم خویش در سکوت


باری، در آن نگاه، چو فریاد می کنی

ای سیل اشک من! ز چه بنیاد می کنی؟


ای درد عشق او! از چه بیداد می کنی؟

نازک تر از خیال منی، ای نگاه! لیک


با سینه کار دشنهٔ پولاد می کنی

نقشت ز لوح خاطر سیمین نمی رود


ای آن که گاه گاه ز من یاد می کنی.